داستان جوانیست که در کودکی و نوجوانی کمرو بوده است، آخرِ صنف مینشسته و به گفتۀ خودش، در صنف اصلاً گپ نمیزده است. همدورههایش بالایش فراوان پُرزه و جوک میگفته و مسخرهاش میکردهاند. دلش مثلِ کندو تمام تمسخرها را در خود جا داده و او را کوفتی ساخته است. پس از مدتی او به دنبال پیدا کردنِ راه و چارهیی میشود تا کندوی دلش را خالی کند. ناگهان روزی راهی مییابد. یک روز که با تأخیر به مکتب میرسد، داستان آزار و اذیتِ او در صنف ادامه مییابد، از هر کنجِ صنف با سخنی و یا سیلییی او را اذیت میکنند. یک همصنفش از او میپرسد که چرا دیــر آمدی؟ شبها بیدارخوابی میکنی؟ امشب کجا مهمان بودی؟ اختر کندوی دلش را باز میکند و قطرهیی از آن را میریزد و در پاسخ به همصنفش میگوید: شب خانۀ خواهرت بودم!
سکوت تمام صنف را در بر میگیرد، همصنفانش پچپچ میکننـد که دیگر اختر را اذیت نکنند. اختر راز را مییابد و پس از آن میکوشد با تحقیر کردنِ دیگران و ادا درآوردن، کندوی غمهایش را تهی نگه دارد. نامش چهرهیی تازه میگیرد و میشود اختر مسخره!